گروه جهاد و مقاومت مشرق - هنوز بابا گفتن را یاد نگرفته بود.یک ماه مانده بود تا یک ساله شود که بابا رفت. بابا کشاورزی میکرد آن سالها. با پدرش شریک بود. زمان برداشت محصول که میشد، شراکت را فراموش می کرد. پدر عیالوار بود و بیشترین ثمره کشاورزی را میداد به او. اینها را مادر برای مریم تعریف کرده بود. دلتنگ که میشد بی قراریهای دلش خط به خط لا به لای قاب عکس بابا آرام می گرفت. برای دلش لالایی میخواند وقتی هوای بابا هواییاش میکرد. میگفت یک وقتهایی دور از چشم همه حتی دور از چشم مادر، گوشهای پیدا و با بابا خلوت میکردم. خلوتهایی که در آن دنبال یک خبر بودم. بابا را قسم میدادم و از او میخواستم یک نشان از خودش نشان دهد. چند بار خواب بابا را دیده بود؛ مردی شبیه همان عکسی که سهم این سالهای مریم بود از داشتن پدر.
دخترها عجیب باباییاند و برای این بابایی بودن انتهایی نیست. تمامی ندارد حتی وقتی خودشان مادر میشوند و هنوز طعم گفتن بابا را جانانه نچشیده باید به دردانههایشان بابا گفتن را یاد بدهند. کاری که مریم انجام داد برای دختر 10 ساله و پسر 6 ساله اش!
نیمه شب نزدیک بود و صدای خستهاش خستهتر به نظر میرسید وقتی از نبود بابا حرف میزد؛ جای خالی بابا را هیچ چیز پُر نمیکند... مریم نبود پدری را حس کرده بود که هر لحظه یادش بود و این سبب خوبی بود تا بیشتر دعا کند و حضرت مهدی (عج) را قسم دهد به نام مادرش تا برسد به یک نشانی از پدرش.
می گفت سال های سال است، سال را در شلمچه و طلائیه نو می کند. هر سال که میرویم جنوب سری هم به معراج شهدای اهواز میزنم و سراغ شهدای گمنام میروم. بار آخر که رفتم خانمی که دیگر از دوستانم شده به من گفت: «درد و دل هایت را پشت عکس بابا بنویس»... من هم نوشتم... نوشتم امیدوارم تا سال دیگر که میآیم معراج شهدا، خبری از پدرم برسد.
و آن خبر رسید. مریم جواب انتظارهایش که حالا از مرز سی و سه سال گذشته را گرفت. انتظاری به قد سناش. خبر پیدا شدن بابا را به شوهرش داده بودند. باورش نمیشد. بابا آمد، بابای مریم عاقبت آمد.
می گفت وقتی برای بار اول بابا را حس کردم حال عجیبی داشتم.گریه ام، گریه خوشحالی بود. بابا را خواندن سخت بود تا قبل از این دیدار اما وقتی او را در آغوش کشیدم راحت گفتم بابا و آرام شد تمام آشوبهای دلم. خوش آمدی بابا، شهادتت مبارک. این ها را در میان حرفهای سالها چشم به راهی که عصارهاش از چشمهایش می بارید، میگفت.
میگفت بابا وصیتنامهاش را روز شهادت حضرت زهرا(س) نوشته بود. من هم در توسلهایم بیشتر به حضرت متوسل میشدم. جواب توسلهایم را چه خوب دادند. آرام گرفتن بابا در زادگاهش همزمان شد با روز شهادت حضرت زهرا(س)... اینها مریم را آرام میکرد... حالا بعد از گذشت سالها مریم راحت می گوید بابا... / اصفهان زیبا